خاله خانباجی اسبق
صادرات
دیپلمات جدی و یک دنده صادر می کنیم
با تمام جدیت، البته طنازیم و شوخ
ما به کشورهای دیگر خنده صادر می کنیم
عده ای از ما ولی از دیگران جدی تریم
نطق های جنگی و کوبنده صادر می کنیم
پاره های کاغذ پارینه سنگی پیش ماست
پاره سنگ عقلمان را کَنده صادر می کنیم
بانک ها از بس غنی سازی شده با اختلاس
پولها را قاطی پرونده صادر می کنیم
عشق هم با دیپلماسی می شود پاکیزه تر
پس چرا با کینه آلاینده صادر می کنیم
پاک خواهد شد به کلی مرزهای دشمنی
چون که ما خروارها شوینده صادر میکنیم
شیر ایرانی «ظریف» است و لبش پرخنده است
لیک با او هیئتی غرنده صادر می کنیم
جاده ها لغزنده است و خودروی ما ملی است
با وجود این خطر راننده صادر می کنیم
هایپر اکتیو اند این مداح های جاز و راک
جشن پیروزی که شد خواننده صادر می کنیم
در کنار دیپلمات خنده رو و منعطف
«مرگ بر» را جمعه ی آینده صادر میکنیم
این همه ایطا به بار آورده ایم این جا ولی
در عوض این شعر را با خنده صادر می کنیم
پول
و پول بر وزن غول، هیولائی است مقبول، به غایت سیماندام و فربه و فریبا، میان موی و زیبا. گفتهاند جمیع غولهای کون و مکان یارای برابری با این هیولای پریسا ندارند و در برابرش لنگ بر زمین بگذارند. که به صورت چون پر کاهیست بی مقدار و در سیرت محبوبهای غدار.
اما گروهی از تارکان دنیا و طالبان عقبی بر آنند که پول چرک کف دست است پس آنکه میجویدش زاهد و حقپرست است، آن چنان که از فرط ورع, چرک را بر دست مردم تاب نیاورد و این پلشتی را به جان خرد.
قطعه
پول چندان که بیشتر داری
وجههای بیش معتبر داری
به سواد و فضیلت و اخلاق
احتیاجی دگر مگر داری؟
حاج تومان طومانیان در کتاب «پول و پارو و دنیای وارو» مینویسد: پول در اصل پاندول بوده است و به شمایل شاقول بوده است. چنان چه اغنیا آن را در زنبیلی میریختهاند و به ریسمانی از سر در خانه میآویختهاند و به سیم و زر آبش میدادهاند و در چشم مردمان بی بضاعت تابش میدادهاند. و این به جهت تفاخر بوده است و نشان دادن انباشتگی آخور که تا امروز همچنان رسمست و رعیت را خصمست. چنانچه زنبیلهای کلان در بانکهای فلان را حساب و سپرده نامند و آخورداران هماره علیالدوامند.
قطعه
به چه کار آیدت ز گل طبقی
اسکناسی ببر ز ما ورقی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
پس از این نیز در نمییابی؟
روی آور به دستة پارو
زندگی را به کل بکن وارو
اما پولنس پولنسکینوس در کتاب «حفرههای خالی جامعه به مثابه سینوس» آورده است، آن گاه که تمدن چون استری به سوی نابودی بشر شتافت و در جوامع بازارگانی و تجارت رونق یافت، معاملات پایاپای را که پلی دوستانه میان مردم بود با مکر و ترفند از میانه بزدود و با زر و سیم مسکوک ایشان را به جان هم انداخت و به رندی با عامه نرد باخت. تا آن که پل پول شد، به ظاهر فریشته و باطن چون غول شد.
حکایت
آن شنیدستی که از بالای پل
استری بگذشت با پالان و جل؟
پای او سُر خورد و ترسید و گریخت
پولها از کیسه و خورجینش ریخت
پولها را مثل کاهی آب برد
لقمهی چپ کرد و مثل آب خورد
ماند استرزاده بی پول و پله
روی آن پل مثل اجدادش یله
پولهای او برایش پل نشد
موجبات آخور و آغل نشد
از جوانی او فقط حمال بود
شغل او با آبرو، دلال بود
چشم دنیادوست را با این وجود
نه قناعت پر کند نه آب رود
عیدتون مبارک
آرزویم شادی و تندرستی شماست
گل باش و هزار غنچه لبخند بریز
در چایی دم کشیده ات قند بریز
بر آتش لاله های گلگون بهار
لا حول بخوان و مشتی اسفند بریز
****
اسفند که می رسد به بن بست بهار
از عطر شکوفه می شود مست بهار
با این که دلش با ننه سرما گرم است
اسفند همیشه بوده همدست بهار
صبح سمرقند
پیشکش به همدلان و همزبانانم در پهنهی زبان پارسی
و با سپاس از استاد ارجمندم محمدکاظم کاظمی که مرا به این پهنه پیوند دادهاند.
لبت شیرین و شعرت نوبرانه، قند در قند است
به دامانم بیفشان، توتهایت دانهای چند است؟
خراسان منی، تا ماوراءالنهر چشمانت
بنوشان مستیام، هر بوسهات صبح سمرقند است
بیا بیمرز زیر سایة تاک هَری بنشین
مرا چشمی که هامون و تو آغوشی که هلمند است
بتازان رخش را محبوب من، از تابران و توس
بیا سوی سمنگانم، که این آغاز پیوند است
بخوان از رودکی تا بوی جوی مولیان آید
به چنگ و نغمههای دلکشت، هر چند ترفند است
شفابخش است نقل پارسی، شیریندهان من
بیاور شربتی از شعرهایت، عین گلقند است
گلاب و سیب سرخ و زعفران و آهوی وحشی
برآ خورشیدم، این سامان به دیدار تو خرسند است
وطن یعنی من و تو، همدلیها، همزبانیها
اگر آتش بیفتد بین ما، مخصوصِ اسپند است
#سعیده_موسویزاده
تهران، فروردین 1395
ناز و نیاز
مانند برج میلاد عمرت دراز باشد
دیوار چین که سهل است از آن درازتر باد
مانند موی لیلی وقتی که باز باشد
روزت به قدر یک ماه ماهت به قدر یک سال
سال تو بیشتر از حد نیاز باشد
من آرزویم این است تو سرفراز باشی
آن گردن بلندت مانند غاز باشد
هی سجده می کنم بر محراب ابروانت
حتی اگر نه آن وقت وقت نماز باشد
از دوری ات روان است سیلاب اشک هایم
نه حاجتم به گاز و نه به پیاز باشد
من نشکنم دلت را با قلوه سنگ عقلم
حتی اگر ملامین توی جهاز باشد
مهریه ی تو بوسه است از توس تا سمرقند
خالت اگر چه جای آثار گاز باشد
در قحطی محبت ناز ترا کشیدم
چون نیست شوهر خوب چه جای ناز باشد
با دست می زنی پس با پات میکشی پیش
این دست و پای برعکس آخر چه فاز باشد
با جنبه باش جانم، جوگیری تو پیداست
اسباب حرص گربه است، دیزی که باز باشد
***
هی گفت و گفت عاشق در بیخ گوش معشوق
اما دروغ هایش کی کارساز باشد
#سعیده_موسویزاده
دکتر یا مهندس، مسئله این است
شعر طنز نوجوان:
"دکتر یا مهندس؟ مسئله این است"
پدرم گفته چه خوب است که دکتر بشوم
تا برایش همه جا باب تفاخر بشوم
مایه ی آبرویش پیش همه اهل محل
به پولیپش برسم مانع خرخر بشوم
یا مهندس بشوم غبغب خود باد کنم
مثل یک بادکنک بمب تکبر بشوم
تا پدر پز بدهد با پسرش در همه جا
دکور خانه شوم جزو عناصر بشوم
باجناقش بشود سوسک و من لنگه ی کفش
بر سر خلوت او پاره ی آجر بشوم
نظر مادرم این است به شهرت برسم
بدهم پول و هنرپیشه و دوبلور بشوم
توی دنیای هنر یک شبه از راه جدید
گفته باید بروم گرچه کتک خور بشوم
گرچه یک ثانیه بازی بکنم نقش هویج
یا که دلقک بشوم یا که تمسخر بشوم
ظاهرا عامل روکم کنی عمه منم
مادرم کیف کند غرق تشکر بشوم
ولی افسوس که من آرزویم اینها نیست
نه به اینها بدهم گوش نه دلخور بشوم
تا مهندس شدنم راه درازی دارم
واقعا چیز بعیدی است که دکتر بشوم
در کتک خور شدن و نقش هویجی نان نیست
سایه ی سر پدرم باشد و نان خور بشوم
عشق من شعر نوشتن, هنرم شاعری است
در افق خیره شوم محو تفکر بشوم
گرچه در دفتر و خودکار نه آب است و نه نان
ژست دارد که من از باد هوا پر بشوم
@jooojetighi
سیزدِهبدر
وَختِه جیوون بودُم، با دخترایِ هم سنّ و سالِما مُگُفتُم: سیزدِه به در چاردَه به تو، هاکوتکوتو، هاکوتکوتو. بعد مِرَفتِم به دشت و دِمَن، سبزه ها رِه گِره مِدادِم که یَگ شوی خوبی قِسمَتِما بِرِه. اگِر فهم حالا را داشتُم صد سال سیا آرزوی شو نِمِکِردُم ننه. چمدِنیستُم که اقبالُم سیایه. اَلبِتَّن دوراجّون شِما ماخوام تو یَگ وِجبِ جا باخوابُم، از خدا که پَنهُم نیستگ، غُلوم حسینِ خدا بیامرز، مَرد خوبی بودگ، اِما اُجاقِ خودُم کور بود که سرُم وِسنی اَمَد.
جونُم بِرَتا بگه روز سیزدِه، کِله ی سِحَر، مندِلی اَمَد درِ خَنَهما، گفت عزیز جان روز سیزدِه خوبیت ندره به خنِه بیشینِن، بییِن بِرِم یگ هوایی بُخورِن. گُفتُم نَنِه مو زِنِکِه یِ پیر خِبَرِ مرگُم هفتاد سالُم دِرِه بود مِرِه و هر گوشة دلُم یگ سیزده بدره، اُووَخ ماخام سیزدَمِه به در کُنُم؟!
پاشِه کِردِه بود تو یَگ کَفش که اِلّا و بِلّا شِمایَم بییِن. گُفتُم نَنِه جان مو دِگِه نَحسیمِه بِیِس به گور بُبُرُم. دیدُم مِثلِ هَمی کُرِّه خرایِ یِتیم گِردَنِشِه کج کِردِه، مِگِه ما که مادر نِدِرِم، شِما مادری کُنِن. نَنِه دِلُم کِباب رَف، گُفتُم خدا نَنَه تِه بیامُرزِه، بِشِه یَگ سَعت دِگِه بییِن عَقِبُم.
چادر چاقچور کِردُم و اِسبابامِه تیار کِردُم و چند دانه بُنشَنم که سبز کِردِه بودُم با یگ مُشتِ تخمِ خربِزِه و هِندِوِنِه رَم همپام بردُم. ماشالّا لِشکَرِ سلم و تور رِختِه بودن به یَگ وانتِ قُراضِهیی با یَگ بُرِّ اِسباب و سیخ و سه پایه و اُجاق و مِنقَل. مو رَم نِشُندَن به جُلو.
نَنِه چَشمِت روز بد نیبینِه، همی که مندلی اتولْشه آتیش کِرد، مِگی چُخت آسمون سِلاخ رف، هم مث ناردشور شَرشَر بارون مییَمد. هی گفتِم پِیِیْ باهاریه حالا بند مییِه، بند نییامد که نییامد. بچههایم پلاسِ به سرشا کیشیدن اِما آب چیکون رِفته بودن. هم به هر جا که مِرَفتِم گلِ شل بودگ. مِردمم سیلی و ویلی و سرگِردون. به مندلی گفتُم بیخود مو رِ در به در کِردِن ننه جان! به خَنه ی خودُم تِمرگیده بودُم و آلآنه داشتُم قیلونمِ چاق مِکردُم. همی رِ که گفتُم یَگهو یَگ موتوری مث شتر از کنارِما رد رف که هر چی گلِ شل بودگ پخش شیشهما رفت و به سرکِلّة بِچهها که عَقِب وانت بودن پیشینگ رف. هنوزه ای پارویای شیشه گلا رِ پاک نِکِرده بودن که یَگ اتول ازی آخرین سیستُما مث اجل معلق اَمد تو دل و جگرِما و تیت و پرِما کِرد. نگو مندلی جَلوشه نِدیده و رِفته به او دست خیابون.
حالا زن مندلی و بچههاش یَگ بند جیغ مِزِنن و همهشایم مث مجسِمة گیلی فِقد چَشماشا دیده مِره. مویَم زدُم تخت سینهم و همی که اتولا رِ دُرُس کِرده نفرین کِردُم بسکه از بالای همی اتولسِواری مردم لت و پار مرن. قربون همو قیدیما چنتا درشکه بود و چنتا تاکسی. راهایَم اِقت نِزدیک بودگ که پیشتر وختا با پای پییِده مِرفتِم. هوای تازه مِخوردِم و پاهاما قرص مِرَفت و سالم مِمُندِم. آلآن یَگ خشتک راهِرِ با آجانس مِرَن که آب تو دلْشا تیکون نِخوره. بِرِیْ همی درد و مِرض زیات رِفته.
حالا شکر خدا ما که کاری ما نِرَف اما تو رادیون شِنُفتُم اعلان کِردن که یَگ کرور اَدَم به جادهها از بین رِفتن. ای اتول چه مرگی بودگ دگه! نِمدِنُم همی چه کاریه به روزایی که مدرسهها و ادارهجاتیا آزاد مِرَن همه مث مور و مِلخ رِیی سفر مِرَن؟ مِگی مسابقهیه! مِتِرسن عَقِب بمانن. قیدیما قوم و خویشا ده پونزه روز دور هم گل مُگفتن و گل مِشنُفتن و هر چی بود با هم بار میذاشتن و مُخوردن. سیزدِیَم بار و بِندیلْشا رِ ورمِداشتن و به دشت و دِمَن مِرفتن.
ای حالاییا که با ای دود و دم و گاز و گوزْشا دگه جای آباد نِگُذیشتن. هر چی یَم که مُشمّا و آتِ آشغال گُله به گُله پاش مِدَن. به دشتِ بیابون خدا رحم نِمُکُنَن به بِچههاشا و خودْشایَم آیا رحم نِمُکُنَن؟
چی درد سرْتا بُدُم ننه، تا ظهر یَگ لنگه پا ویستادِم تا آجانه اَمد و کلوکی کیشید. گفتُم خب همی چه کار داش ننه اِقت ما رِ مَطَل کِردی؟ همی بچة خردوی مایَم که مِتِنیس بیکیشَش. تا وخته هوا آفتابی رفت و تیرکِمون رستمَم بالای سرِما دراَمد. بِچههایَم جُل و پِلاسِشا رِ همونجِه چفت جدولا تُنُک کِردن و نشستن.
هنوزه دُرُس نِتِمرگیده بودُم که پی هم اتولا مث مورچه سِواره به هوای ما ویستادن و پِلاس اِنداختن. گفتم نِمدِنُم چی حکایتیه که مو به چینگ کوهم بُرُم زیمین مکه مِرِه! تا وخته یَگ اتول خردویَم نِگا داشت و از توش چن تا دختر سانتیمانتال پییده رفتن. گفتُم : اِنا! آب در کوزه و ما تِشنه لَبون می گردیم یار در خانه و ما گِردِ جَهون می گردیم! همه گیس بلند و بی چارقت. پیچ رادیونشا رَم تا ته وا کِرده بودن و با همو گمب و گمبش قر مِدادن. نگاشا کِردُم دیدُم دِرَن چای مُخورَن و استکاناشا ره به هم مِزِنن. چه قَتم کِم رنگ بود!
به مندلی گفتُم ننه مو حلق و گیلوم خشک رف، از همینا یَگ استکان چای بریْ مو بِستَن تا چاییتا تیار بِره. مندلی گفت عزیزجان او چای نیستگ که، نِجِسی یه. گفتُم پِنا بر خدا! چی دخترای بی خدا و بی حیایی! مندلی گفت کُدم دخترا؟ اینا پسرن عزیزجان. گفتُم بحق چیزای نِشنُفته! چی جور پسرن که مِگی سرخاب سیفیداب کِردن و یَگ لاخ ریشِ سیبیل نِدِرَن؟
ننه هنوزه جاما گرم نِرِفته بودگ که واز آسمون مث دل مو تِرکید. حالا هَمَه ما گُشنِه و تِشنه و هلاک و لیچّ آب، واز سِوار اتول رفتِم. گفتُم اِی نَنِه دل شورا رَفتُم اَزی سیزدِه بِه در، اگِر نحسیتا بِدَر رِفته مورِه بُبُرِن به خَنَه ما که دلُم دِره تو ای اتول واریزا مکنه. مندلی یم با دِماغ سُخته سر خر رِ کج کِرد و وَرگِردُندُم به خَنهما.
فرزند خلف
یک بچه ی بیچاره خطا کرد و دَدَر رفت
تقصیر پدر بود اگر بچه هدر رفت
امید پدر مدرک تحصیلی فرزند
چون سر به هوا بود پسر در پی شر رفت
با این که بزرگ است و قدش قدّ چنار است
تقصیر پدر شد بچه در قلب خطر رفت
با سوزن و سنجاق و دو پُک مصرف ویژه
موشک شد و آتش زده تا قرص قمر رفت
یک قرص قمر داشت ولی زود ولش کرد
تنها و مجرد به فضا مثل فنر رفت
تقصیر خودش نیست اگر اِند خلاف است
با دامن خشک آمد و با دامن تر رفت
هنگام تولد که به سر آمد و با مغز
امروز ولی دید بساطی و دمر رفت
در قرض فرو رفت پدر تا به کمرگاه
در گِل پسر نابغه تا بیخ کمر رفت
لعنت به پدر مادر و استاد فرستاد
از عالم ناسوت شبانه به سفر رفت
یک روز پی درس در این جامعه ی باز
با چیز دگر آمد و با چیز دگر رفت
شب ها عوض برگ کتاب و گل دفتر
با برگ و گل دیگر و آتش زنه ور رفت
شش سال به دانشکده مانده است به اصرار
با پول پدر آمد و با پول پدر رفت
#سعیده_موسویزاده
تهران_پاییز 94
چل تکه ای قشنگ
آتشفشانم و دلم از پنبه ی نسوز
مغزم جمود قطب و تنم چله ی تموز
ای پاره دوز زخم عمیقی است در سرم
چل تکه ای قشنگ ازین پاره ها بدوز
آن کس که سوزن از همه آفاق خورده است
ترسی ندارد از حملات جوالدوز
"من پیر سال و ماه نی ام یار بی وفاست"
بیچاره من که تازه جوانم ولی عجوز
در ما رسوخ کرده بیانات پادشاه
در ما نفوذ کرده کرامات هر نفوذ
با من جراحتی همه دشنام و تهمت است
نفرین جن و جنبل و جادوی پشت قوز
لبریز اختناقم و طوماری از دروغ
ننگ شکست و تالی مشروطه ام هنوز
در طول روز خیره به تنهایی شبم
در طول شب به تیرگی ازدحام روز
#سعیده_موسوی زاده
اختلاس
و اختلاس بر وزن اقتباس، در لغت سرقت را گویند که زبانزد عوام است و خواص را مایة قوام است و در اثر همین شهرت قبح از آن زایل شده است و دلهای بی اعتنا به حُسن و قبح بدان مایل شده است. و اقتباس خود در لغت به معنای پارة آتش گرفتن است و تو خود قیاس کن و از این معنا هراس کن. اما اقتباس بر سه وجه است: لفظ به لفظ و وفادار و آزاد، همانا اختلاس نیز چنین باد.
آورده اند که اختلاس، آمیزهای از اختفاء و اسکناس است. چنان که رفیق قافله کرور کرور اسکناس، دزدانه و به مرور از خزانه بی اذن ستاند و یک پول سیاه برنگرداند و این مشارکت مختلس را سودمند افتد، چنان که افتد و دانی. پس آن گاه نوبت اختفاء است و گریز زیرا که چهل قلندر است و یک مویز. در وجه تسمیة آن «خزانهدوش مُلکفروش» در کتاب «لغات پر کاربرد مُردّف نزد ثروتمندان با اسم مخفف» آورده است که، اختلاس از باب افتعال، همانا به خلسه درآمدن مختلس است پس از یک دورة سخت و فشردة کاری.
در این دوره شخص مختلس از محل وامهای کلان، دارو و پارو و البسة زیر و رو و خاکانداز و دستانداز و نوشابه و آفتابه از آن سوی به مملکت وارد کند و از این سوی نفت بدبو و دکل بی خاصیت به خارج صادر کند و حق وزیر و وکیل را هم مرعی کند. نه که آنها بخواهند، بلکه مختلس چنین کند از بهر تألیف قلوب و گشایش راههای مطلوب و خرسندی یاران محبوب و صاحب منصبان منصوب و خویشاوندان منسوب .
پس آنگاه که از اینها فارغ شود به شمردن اسکناسها مشغول شود و دعاگوی مقامات مسئول شود و راز و نیازی عارفانه سر گیرد تا اینکه به خلسهای فرو رود که اصحاب کهف نرفته باشند.
قطعه
به خلسه چون که در آمد کسی پس از دزدی
به سوی ساحل امنی شد و کرانه گرفت
اگر چه در وطنش بود برجهای بلند
بلند طبعی او در فرنگ خانه گرفت
عدهای دیگر گویند که اختلاس ابتدا اختلاص بوده است، به معنای خلوص و صفا و پاکی، چنان که پول کثیف را که در دست چرک دلال و واسطه چرخیده، یک جا جمع کنند و به آب دهان بشمارند و به اشک شوق بشویند. به این پولشویی اختلاص گویند و این رسم پاک دستان باشد.
قطعه
از خلوص نیت این جمع من در حیرتم
با وجود استرس خوشحال و خندان میروند
بی توقع پول میشویند و خدمت میکنند
پاکدستان عاقبت اما به زندان میروند
#سعیده_موسویزاده
پول
و پول بر وزن غول، هیولائی است مقبول، به غایت سیماندام و فربه و فریبا، میان موی و زیبا. گفتهاند جمیع غولهای کون و مکان یارای برابری با این هیولای پریسا ندارند و در برابرش لنگ بر زمین بگذارند. که به صورت چون پر کاهیست بی مقدار و در سیرت محبوبهای غدار.
اما گروهی از تارکان دنیا و طالبان عقبی بر آنند که پول چرک کف دست است پس آنکه میجویدش زاهد و حقپرست است، آن چنان که از فرط ورع, چرک را بر دست مردم تاب نیاورد و این پلشتی را به جان خرد.
قطعه
پول چندان که بیشتر داری
وجههای بیش معتبر داری
به سواد و فضیلت و اخلاق
احتیاجی ولی مگر داری؟
حاج تومان طومانیان در کتاب «پول و پارو و دنیای وارو» مینویسد: پول در اصل پاندول بوده است و به شمایل شاقول بوده است. چنان چه اغنیا آن را در زنبیلی میریختهاند و به ریسمانی از سر در خانه میآویختهاند و به سیم و زر آبش میدادهاند و در چشم مردمان بی بضاعت تابش میدادهاند. و این به جهت تفاخر بوده است و نشان دادن انباشتگی آخور که تا امروز همچنان رسمست و رعیت را خصمست. چنانچه زنبیلهای کلان در بانکهای فلان را حساب و سپرده نامند و آخورداران هماره علیالدوامند.
قطعه
به چه کار آیدت ز گل طبقی
اسکناسی ببر ز ما ورقی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
پس از این نیز در نمییابی؟
روی آور به دستة پارو
زندگی را به کل بکن وارو
اما پولنس پولنسکینوس در کتاب «حفرههای خالی جامعه به مثابه سینوس» آورده است، آن گاه که تمدن چون استری به سوی نابودی بشر شتافت و در جوامع بازارگانی و تجارت رونق یافت، معاملات پایاپای را که پلی دوستانه میان مردم بود با مکر و ترفند از میانه بزدود و با زر و سیم مسکوک ایشان را به جان هم انداخت و به رندی با عامه نرد باخت. تا آن که پل پول شد، به ظاهر فریشته و باطن چون غول شد.
حکایت
آن شنیدستی که از بالای پل
استری بگذشت با پالان و جل؟
پای او سُر خورد و ترسید و گریخت
پولها از کیسه و خورجینش ریخت
پولها را مثل کاهی آب برد
لقمهی چپ کرد و مثل آب خورد
ماند استرزاده بی پول و پله
روی آن پل مثل اجدادش یله
پولهای او برایش پل نشد
موجبات آخور و آغل نشد
از جوانی او فقط حمال بود
شغل او با آبرو، دلال بود
چشم دنیادوست را با این وجود
نه قناعت پر کند نه آب رود